من بیشتر از اینکه چشم و بینی و دهن داشته باشم تو ذهنم، بیشتر از اینکه صورتهای احتمالی داشته باشم تا وقتی یه قصه میخونم یا میشنوم آدمها رو ببینم،
در و مبل و پنجره و لیوان و تخت خواب و جاکفشی و شمشاد و قاب عکس و کمد لباس دارم.
خونهها رو میسازم، اتاقها رو، اطراف رو. ناخوداگاه تر و واضح تر از صورتها.
صورتها فرم دارن. ریش یا سیبیل دارن، موهای چتری یا فر دارن. آدمها لباس دارن. اما چشم ندارن.
حتی گاهی که نویسندهها با جزییات هرچه تمام آدمهاشونو توصیف میکنن، نمیتونم اطلاعاتو بهم بچسبونم وبهش سر و شکل بدم.
میبینمشون، میشناسمشون، دارن قصه شون رو زندگی میکنن، اما به صورتشون نگاه نمیکنم. همینکه چشمای خیالم قصد صورتاشونو میکنن، صحنه بهم میریزه. مبلا و در و دیوار و درختا غیب میشن و چشما و دهن و بینی رو جدا از هم معلق میبینم. سعی میکنم کنار هم بذارمشون. سعی میکنم همه اطلاعاتی که خالق قصه داده رو به یاد بیارم و خلقشون کنم.
بازدید : 655
جمعه 25 ارديبهشت 1399 زمان : 17:37